روایتهایی از زندگی شهید مصطفی احمدی روشن؛ باورم نمیشد این شخص همان مصطفی باشد
تاریخ انتشار: ۲۲ فروردین ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۲۸۸۳۵۱۴
به گزارش فرهنگ نیوز، مصطفی احمدی روشن زاده تفکر انقلابی و بسیجی بود که پایان راهش آغازی شد برای شکلگیری احمدی روشنهای دیگر. میگویند به واقع او «مصطفی» بود چرا که در همه جنبه های زندگی راه خوب را برگزید و به همین خاطر خداهم او را انتخاب کرد. جوان متولد سال 1358 که در یکی از روزهای دیماه سال 91 به دست مزدوران آمریکایی- صهیونیستی ترور شد و نامش به عنوان شهید جوان هستهای در زمره شهدا قرار گرفت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
دوست شهید
یکی از پیمانکارهای سازمان را در یکی از کشورهای اروپایی گرفتند. نتوانستیم برایش کاری کنیم. تا به خودمان بجنبیم فرستادنش آمریکا. مصطفی یک بار هم پیمانکار را ندیده بود؛ اما خیلی پیگیری کرد تا از سازمان هزینه وکیل و دادگاهش را بگیرد. کمی بعد فهمیدم هر ماه یک میلیون تومان از جیب خودش به خانواده او کمک میکند. بهش گفتم، مصطفی یک میلیون تومن خیلیه. مثلا ماهی سیصد چهارصد تومن بده. خب توی این وضعیت از بالاشهر برن پایین شهر بشینن. گفت: «خانواده این بنده خدا یه شأنی داشتن، تا وقتی برگرده شأنشون باید حفظ بشه. طرف به خاطر مملکت و مردم رفته خودش رو به خطر انداخته». آدم ها برایش مهم بودند.
همسر شهید
مصطفی ملاکهایش را برای ازدواج گفت. تاکید داشت علاوه بر همسرش، خانواده همسرش هم مؤمن باشند. تقوا، ایمان و اخلاق همسرش برایش مهم بود. من ویژگی برجسته مصطفی را در تقوا دیدم. هیچ نقطه ضعفی را مخفی نمیکرد. وضعیت خانواده و هدفهای را گفت و برای من جالب بود که یک جوان از ابتدا این قدر صادق باشد. وعده و وعیدهای الکی ندهد بعد گفت: «البته من تواناییش را دارم که یک زندگی ایده آل برای شما درست کنم.» من هم از عمق وجود باور کردم. در ادامه وقتی وارد زندگی شدیم این شناخت پررنگتر شد. دیدم فوق العاده با محبت است و فوق العاده احترام میگذاشت. هم به خانواده اش هم به شخص من، راحتی و آسایش را از هر لحاظ برای من فراهم کرد.
مادر شهید
مصطفی رانندگیاش فوق العاده بود. همیشه به قشقایی راننده و محافظ مصطفی میگفتم: «خواهش میکنم وقتی مصطفی جلسه داره هم استراحت کن هم اینکه آهسته رانندگی کن. مصطفی خندید و گفت: «رضا هر کاری دلت خواست بکن. مطمئن باش من و تو باهم شهید میشیم.» آقا رضا خندید و گفت: «حاج خانم، چشم، قول میدم آهسته رانندگی کنم» روز واقعه همین دوتا داخل ماشین بودند، مصطفی و رضا قشقایی هر دو مسلح بودند ولی همیشه میخندید و میگفت: «این ماسماسک به درد کسی نمیخوره مامان جون، کسی که بخواد منو ترور کنه طوری نمیآد جلو که من بخوام از اسلحه استفاده کنم.» با این حال همیشه تاکید میکردم که همیشه اسلحه همراه خودت داشته باش. وقتی بعد از شنیدن خبر رفتم خانه مصطفی؛ یک دلم پیش مصطفی بود و یک دلم پیش قشقایی، قشقایی در بیمارستان در کما بود. او هم 3_2 روز بعد از مصطفی به شهادت رسید.
دوست شهید
یکی از مسئولین آمده بود دانشگاه سخنرانی کند. برنامه که تمام شد دوره اش کردیم و آوردیمش توی دفتر بسیج، می خواستیم بودجه و امکانات بگیریم برای کارهای فرهنگی، مدام طفره می رفت و می گفت: «بودجه نداریم» یکی از بچه ها گفت: «شما که رئیسید یک کار واسه ما بکنید دیگه» بنده خدا از دهانش در رفت و گفت: «من اونجا رئیس نیستم، جارو می زنم!» حالا مگر مصطفی ول می کرد. رفت از گوشه اتاق جارو را برداشت بلند با خنده گفت: «حاجی پول که بهمون نمی دی بیا این جارو، یه جارو بکش ببینم بلدی؟» شانس آوریم صدای بچه ها بند بود و آقای رئیس نفهمید. دو سه نفری با چشم و ابرو به مصطفی رساندیم که «تورو خدا بیخیال شو» جلویش را نگرفته بودیم، جارو را داده بود دستش. با کسی تعارف نداشت.
همسر شهید
از آدم های سیاسی کشور زیاد انتقاد می کرد. می گفت: «فلان کار اشتباه بوده، فلان کار درست بوده» بهش میگفتم: «تو که هیچکی رو نذاشتی بمونه، آخر سر گرفتار کی هستی؟» می گفت: «آقا، هرچی آقا بگه» گاهی وقتا که دلش می سوخت می گفت: «آرزوم اینه سرم رو بزارم رو سینه آقا و درد و دل هایی رو که نمی تونم به کسی بگم بهش بگم».
علیرضا دست انداخته بود دور گردن آقا و سرش را گذاشته بود روی سینه اش. آقا گفت: «عصای من را بگیرید» عصا را داد دست محافظ و علیرضا را بغل کرد. «شهید عزیز ما، مصطفی احمدی روشن...شهادتش دل ما را سوزانده» بغض نشسته بود توی گلوی آقا.
همسر شهید
رفقایم توی بسیج شنیده بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده، از این طرف و اون طرف به گوشم می رسوندند که «قبول نکن، متعصبه» با خانم ها که حرف می زد سرش را بالا نمی گرفت. سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است کوتاه نمی آمد. به قول بچه ها حرف حرف خودش بود، معذرت خواهی در کارش نبود. بعد از ازدواج محبتش آنقدر به من زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفی باشد که قبل از ازدواج می شناختند. طاقت نداشت سردرد مرا ببیند.
منبع: فرهنگ نیوز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.farhangnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرهنگ نیوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۲۸۸۳۵۱۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
عصبانیت لاپورتا از شکست بارسا: باورم نمیشود
به گزارش "ورزش سه"، رئیس بارسلونا نمیتوانست شکست عجیب مقابل خیرونا را که راهیابی بارسلونا به سوپرجام اسپانیا ۲۰۲۵ را پیچیده میکند، باور کند.
بارسا در دیداری مقابل خیرونا ایستاد که دو موضوع برایشان حائز اهمیت بود. یکی نزدیک شدن به جواز حضور در سوپرجام ۲۰۲۵ و یکی انتقام شکست خانگی در بازی رفت.
با این حال امشب فوتبال روی بیرحمش را به بارسلونا و ژاوی هرناندز نشان داد و آنها متحمل شکست ۴-۲ شدند. این یعنی آبیاناریها در جدول از حریف کاتالانی عقب افتادهاند و شانس کمی برای نایب قهرمانی دارند.
خوان لاپورتا بهشدت از نمایش بارسا خشمگین بود. به نقل از اسپورت، هوادارانی که در نزدیکی رئیس بارسا قرار داشتند، صدای فریادهای او را میشنیدند که میگفت «غیرممکن است» و «باورم نمیشود».
واکنش لاپورتا به دلیل دو بار از دست دادن برتری در بازی و کم شدن احتمال حضور در سوپرجام سال ۲۰۲۵ است. چیزی که به معنای بودجه اضافه برای باشگاه است و بارسا اگر این مقدار بودجه را میخواهد باید در سوپرجام حضور داشته باشد.
این شکست چند روز پس از آن اتفاق افتاد که خود لاپورتا اعلام کرد ژاوی هرناندز در باشگاه خواهد ماند. سرمربی اسپانیایی قبلا گفته بود که در پایان فصل از بارسا جدا خواهد شد اما پس از تلاشهای لاپورتا و دیگر اعضای هیئتمدیره در باشگاه ماندنی شد.